خانه دار می شویم

صبح روز 14 امده ام سرکار . همه چی آرومه ... کامپیوترو روشن می کنم . آهنگ می ذارم ... بدون کلام . صبحانه می خورم . همکارم میاد . سلام می کنیم . بو*س و ب*غل و عید مبارکی . چقدر جوش زدی گلرخ ! چی بگم ؟ می شینیم کارامونو می کنیم . من کمی آرومتر ، و کم حرف ... تو سکوت کارامو می کنم . همکارم می گه : گلرخ ؟ پری*ودی ؟ چرا ساکتی ؟ بهانه ی خوبی برام جور میکنه . می گم : آره ... مامان آقای رودریگز ( اینم جریانش مفصله ) زنگ می زنه . یه کم حرف می زنه . بعد هم گوشی رو می ده خدمتکارشون . کارایی که سن*یورا رودریگز می خواد ، بهش می گم و گوشی رو می ذارم . ساعت نزدیکای 11 می شه ، که از امور اداری می گن برم برای تمدید قرارداد . اوه اوه ... نمی دونم چرا این قدر پایه حقوقمو بردن بالا . می گن چون تا آخر سال فوق لیسانسمو می گیرم و چون مزدوج شدم ، می خواستن هوامو داشته باشن . می دونم همه ی اینا بهانه است . می دونم امسال به احتمال زیاد همش ماموریت می خوان بدن . می گم : من باید با حاجی حرف بزنم . می گن : قرارداد مشکل داره ؟ می گم : نه ...

یه ساعت بعد ، نشستم روبروی حاجی ( مدیرعاملمون ) پامو تکون می دم از استرس ، به چای روبروم نگاه می کنم . استعفام دست حاجیه . می گه : چی کم گذاشتم برات که می خوای استعفا بدی ؟ می گم : هیچی به خدا . می گه : شوهرت ایراد گرفته ؟ می گم : نه . می گه : به کارای خونه ات نمی رسی ؟ می گم : نه ... می رسم . می گه : استراحت نمی تونی بکنی ؟ می گم : اینا نیست . شوهرم مسئولیت زندگی رو انداخته رو دوش من . خسته ام ... می خوام بدونه من همیشه سرکار نمی رم . می گه : من کیو جای تو بیارم ؟ می گم : کلی آدم هستن که شرایط کار منو دارن . می گه : ولی مشتری ها با تو راحت بودن . می گم : چاره ای ندارم حاجی . می گه : سه ماه مرخصی برو ... استعفاتو قبول نمی کنم ... می گم : حاجی ... می گه : همین که گفتم ... برو قراردادتو امضا کن ...

حالا نشسته ام توی خونه ، روبروی کامپیوتر ، قهوه می خورم ، به این فکر می کنم که شام چی درست کنم ، مث همه ی زنهای خونه دار ... و از همه بهتر این که ، فرهاد صبح رفت سرکار ...

اولین دعوای مشترک

از صبح سر کار بودم . مهندس ... کلیک کرده رو من و زنگ می زنه و می خواد بیام  سر کار ! می گه بدون من نمی تونه کارهاشو انجام بده. بعد از 10 روز که هر روز 12 از خواب بیدار می شدم ، ساعت 7 صبح توی شرکتم . کورن فلکس و شیر می خورم که می گن فلان مشتری پشت خطه . جواب می دم . مردک هیزه ! می گه بیاین فلان جا در خدمتتون باشیم خانم کمالی . ما خیلی شما رو دوست داریم ... چیزی نمی گم و گوشی رو می ذارم . تا ساعت 5 ، تقریبا از خستگی پودر شدم . می رسم خونه ...

می بینم فرهاد روی کاناپه دراز کشیده و واسه ی خودش توی یه کاسه پفک ریخته و داره می خوره !  تمام روی زمین رو پوست تخ*مه ریخته ، سیب زمینی سرخ کرده و روی گاز پر از روغنه ، و توی سینک پر از ظرفای چرب و چیلیه . قوری رو روی ظرفها خالی کرده و همه ی ظرفا رنگ گرفتن و من مجبورم همه رو بذارم توی وایتکس . دنیا دور سرم می چرخه . می گم : بعد از این هر روز اینه برنامه ؟ برم سرکار بیام ببینم خونه رو به گند کشیدی ...

همون طوری که دراز کشیده می گه : مگه چیه ؟ چهارتا تیکه ظرفه دیگه .

می گم : خب چرا همون چهارتا تیکه رو نشُستی ؟ حتما من باید بیام بشورم ؟

بلند می شه و می گه : اولا که وظیفته ، ثانیا غذا هم نداشتیم خودم درست کردم و

می گم : بعد اون وقت وظیفه ی تو تو این خونه چیه ؟

می گه : منم می رم سرکار دیگه !

می گم : هر جا به نفعته ، اروپایی هستی و هر جا نه ، ایرانی ؟ می مُردی چهارتا تیکه ظرف رو آب بزنی ؟ چه پولی درمیاری ؟ تو نصف پول قسط ماشینت رو در نمیاری . می دونی خرج این خونه از کجا میاد ؟

می گه : پولاتو به رخ من نکش . دو روز رفتی سرکار واسه من پررو شدی ؟ من اگه بخوام ، نمی ذارم بری سرکار .

می گم : تو رو خدا نذار من برم ! من از خدامه صبح ها تا ساعت 10 از خواب بیدا شم و یه صبحونه ای بخورم و ولگردی کنم . قیافه مو نگاه کن . 24 سالمه شبیه زنای 35 ساله ام .

می گه : از اول یه چیزی می دونستن که می گن زنا نباید خرج خونه بدن ها ! نمی خواد از فردا بری سرکار !

این گفتگوها ، با بلندترین صدایی که می تونین تصور کنین ، اتفاق افتاد . نتیجه اش هم معلومه ، گریه ی من ، قهر من ، و ignore کردن فرهاد بود . با فرهاد حرف نمی زنم ، ولی نمی دونم چطور باید آشتی کنم ؟ و به شدت !!!!!! به فکر استعفا دادنم .

آن روزها (۲)

برای ترم بعد ، هنوز ثبت نام نکرده بودیم ... استاد گفته بود که قراره مامانش برگرده احتمالا . درس به جاهای حساسش رسیده بود و من حوصله ی خوندن نداشتم ... معلوم شد که این ترم هم مامان استاد اومدنی نیست ... دوباره ثبت نام کردیم ... من  و همون بچه های سابق ... روسای موسسه در عجب بودن که برای اولین بار ، همه ی کسایی که برای کلاس اس*پانیش ثبت نام کردن ، وسط راه نبریدن و همچنان دارن میان ! یه روز تو کلاس ، وقتی یه فعلو اشتباه صرف کردم ، داشتم از کیف پول جریمه مو درمیاوردم که استاد گفت : بعد از کلاس همه برن ، کلاریس بمونه ! اون روز می شه گفت هیچی از درس نفهمیدم و همش مضطرب بودم که استاد چی می خواد بهم بگم . بعد از کلاس ، گفت : بشین ... نشستم . گفت : تو واقعا منو یادت نمیاد ؟ گفتم : چرا خب ... می دیدمتون هر روز . گفت : یه روزم بهم خندیدی . منم بهم لبخند زدم . یادته ؟ گفتم : نه .... من خیلی وقتا می خندم . ( حالا مث سگ دروغ می گفتم ها ! )  گفت : نه . تو منو دیدی خندیدی . من یادم میاد . گفتم : نمی دونم ... گفت : تو هم از من خوشت میاد ؟ چیزی نگفتم ... یکی از پایین داد زد : گلررررررررررخ .... برادرش پایین منتظره ... وسایلمو تند تند جمع کردم و اومدم پایین ...  

---

از بعد از اون روز ، فرهاد گیر داده بود به من ... هر روز درس می پرسید ، اگر قرار بود Text بنویسیم ، گیر می داد که من باید متنمو بلند بلند بخونم ( من اون موقع ها توی خوندن مشکل داشتم ) و از این گیر دادن های این طوری ... تا این که یه بار ، چند تا کلمه داده بود ، که باهاش یه متن بنویسیم . من نوشتم : " من از معلم اس*پانیایی ام خوشم می اومد . یه روز اومدم بهش بگم که دوستش دارم ، وقتی اومدم توی کلاس ، دیدم که گفتن: معلمتون رفته سفر و عوض شده ... و من هیچ وقت نتونستم بهش این حرفو بزنم " وقتی متن منو صحیح کرده بود ، زیرش با روان نویس قرمز نوشته بود : خوب بود !  وقتی برگه مو بهم برگردوند ، یه لبخند زد . آخر کلاس بود و برادرم منتظرم بود ... دویدم ازپله ها پایین ... الان که دارم فکر می کنم ، می بینم که نوجوونی ، خیلی دنیای شجاعی داره . یعنی من الان با این سنم ، اگر از کسی خوشم بیاد ، دیگه بهش حرفی بهش نمی زنم . یعنی جراتشو ندارم ... اما اون موقع انگار هیچی برام مهم نبود ، سر نترسی داشتم ...