آرایشگاه زیبا !

پول نداشتن یه مساله است ، با سیلی صورتتو سرخ نگه داشتن یه چیز دیگه ... پول که نداری ، کسی ازت انتظار نداره کادو بخری ، کسی انتظار نداره خوب لباس بپوشی ، کسی انتظار نداره وقتی با هم می رین رستوران ، تو پولشو حساب کنی .

با خواهرم اومدیم آرایشگاه نزدیک خونه ی مامان اینا ، من برای بند و سایر زیبایی ها ، و به پیشنهاد فرهاد ، شاید یه رنگ قهوه ای تر از موهای خودم . برای نامزدی ، چون همین جوری سنم زیاد نشون داده می شه ، رنگ نکرده بودم ، ولی الان عیده و می خوام مثلا متفاوت باشم . تا چی پیش بیاد . خواهری ، وقتی می بینه یه خانمی موهاشو مش کرده و خیلی خوب شده می گه : گلرخ ؟ منم موهامو مش کنم ؟ می گم : هر چی میل خودته . چرا که نه ؟ اگر دوست داری ... خواهری ، همیشه دوست داره از سن خودش بیشتر به نظر بیاد . از همون بچگی هم کفش تق تقی ! می پوشید و جوراب پارزین . آخرش هم که با این که دو سال از من کوچیکتر بود ، چهار سال از من زودتر ازدواج کرد ...

منتظریم نوبت خواهری بشه، من از مو رنگ کردن منصرف شدم و فقط کوتاهشون کردم . فرهاد زنگ می زنه که کلاسش تموم شده ، کجا بیاد ؟ می گم بره خونه ی مامان اینا ، تا کار ما تموم شه و با هم برگردیم .

کارمون بیشتر از اونی که فکر کردیم طول می کشه . من خسته ام . دوست دارم برم خونه ی مامان ، پیش فرهاد . ولی درست نیست خواهری تنها بمونه ... یه هو یکی صدا میکنه : خانم کمالی ؟ من و خواهری می گیم : بله ؟ می گن : بچه تونو آوردن پایین بهش شیر بدین ! خواهری می پره می ره پایین . من از پنجره نگاه می کنم ، ماشین فرهاد رو می بینم . فکر می کنم شوهر خواهری ماشین رو از فرهاد گرفته و نی نی رو آورده تا خواهری شیرش رو بده . یه دفعه می بینم فرهاد از ماشین پیاده می شه ... دلم یه جوری می شه . حس خوبی دارم . شوهر خواهری ، هیچ وقت از این کارها نمی کرد . یعنی جوری رفتار می کرد ، که مامان ، ازش نخواد که بچه ی خودش رو بیاره تا مامانش بهش شیر بده ، ولی می دونم فرهاد خسته بوده ، می دونم حوصله نداشته ، می دونم خواهری که سوار شده ، برای این که معذب نشه ، پیاده شده . می دونم ... می رم پایین . می بینه منو . لبخند می زنه . دستاشو باز می کنه که برم بغلش ! لبمو گاز می گیرم ! می خنده . می گه : خوشگل شدی . روسری تو بنداز ببینم . کوچه رو نگاه می کنم . خلوته . روسری مو می ندازم . گوشمو می گیره و می گه : مبارکه ... خوب شده !!! می گم مرسی . به خواهری می گم : سوییچ رو ماشینه . ما می ریم همین دور و بر یه جایی می شینیم ، کارت تموم شد بزنگ فرهاد بیاد بچه رو ببره ! می ریم و همون نزدیک ، توی یه مثلا کافی شاپ می شینیم ، فرهاد یه سیگار روشن می کنه . می گیره طرفم . بوی تافت و رنگ مو تو دماغمه . ازش می گیرم و پک می زنم . جای رژ لبم روی سیگار می مونه . بر می گردونم بهش . به چشماش که قرمزه نگاه می کنم و می گم : خسته ای ؟ می گه : نه ... یاد فیلم هیوا می افتم : " چشماش همیشه خسته بود . هیچ وقت سفیدی چشماشو ندیدم ، همیشه قرمز بودن " یا یه چیزی تو همین مایه ها . منم خیلی وقته سفیدی چشمای فرهاد رو ندیدم . موبایلم زنگ می خوره . خواهریه . می گه نی نی آروغش رو هم زده و خوابیده . برمی گردیم . فرهاد می ره و کار ما 2 ساعت دیگه طول می کشه !

موقع حساب کردن ، می دونم خواهری ، اوضاع مالیش اون قدر خوب نیست . می دونم که پوشک بچه شون رو هم بابام می خره . می دونم ... می گم : وقتی بزرگتر هست ، دستتو تو جیبت نمی کنی . سوییچو می دم دستش و می گم بره تو ماشین بشینه ، و خودم آخرین تراولی رو که صبح از توی کشو برداشته بودم ، می دم به خانم آرایشگر و به صورتم فکر می کنم ، که نه از سیلی ، که از تصور مهربونی فرهاد سرخ شده !

*ما برای آرایش همیشه می ریم پیش زندایی ، ولی این روزا زندایی رفته یه مسافرت و ما مجبور شدیم دست در جیب خود کنیم !

* توضیح : فرناز دوم دبستان بید !!!  اشتباه شد !