به من چه ؟

رفتیم خونه ی مامان شوهر . فرانک (بزرگ خواهر شوهر ) با بچه اش اون جاست . همسرش زنگ می زنه و می پرسه کجاست ؟ با یه لحن تند می گه : خونه ی مامانم . تو هم نمی خواد بیای ، من و سامان برمی گردیم بعد از شام . من و فرهاد سکوت کردیم . دلیل نداره جلوی ما این جوری با همسریش حرف بزنه . بعد می گه : نمی دونم چرا شما مردا انتظار دارین زنتون همه اش تو خونه باشه ؟ فرهاد می گه : شاید نگرانت شده . اون بیچاره که هیچ وقت حرف نزده . تو باید بهش خبر بدی میای این جا . فرانک می گه : مگه اون هر جا می ره ، به من خبر می ده ؟  من چه می دونم از صبح تا شب کجا می ره و چی کار می کنه ؟ هی زنگ می زنم ازش بپرسم ؟ فرهاد با خنده می گه : اصلا زن باید بشینه تو خونه ، آرایش کنه تا شوهرش برگرده . وقتی شوهرش برگشت ، قرمه سبزی بذار جلوش . چه معنی می ده زن تنها بره خونه ی مامانش ؟ یه هو فرانک می گه : چقدرم آخه زن تو این کارا رو می کنه ... فرهاد فقط سکوت می کنه .

حالا من نمی دونم سرپیازم یا ته پیاز که آخر دعوا ، باید کاسه کوزه ها سر من تموم بشه ؟ تا آخر شام ، و بعد از اون سر چای خوردن ، یه بغض گنده تو گلوم بودم ، که شب ، توی رختخواب ، وقتی فرهاد خوابیده بود ، به یه هق هق بی صدا تبدیل شد . نمی دونم بالاخره باید برم سرکار یا نه ؟  

+ حالا هم مالیخولیا گرفتم که نکنه فرهاد و فرانک با هم دیگه نقشه کشیدن که این حرفا رو به من بزنن ؟

خانه دار می شویم

صبح روز 14 امده ام سرکار . همه چی آرومه ... کامپیوترو روشن می کنم . آهنگ می ذارم ... بدون کلام . صبحانه می خورم . همکارم میاد . سلام می کنیم . بو*س و ب*غل و عید مبارکی . چقدر جوش زدی گلرخ ! چی بگم ؟ می شینیم کارامونو می کنیم . من کمی آرومتر ، و کم حرف ... تو سکوت کارامو می کنم . همکارم می گه : گلرخ ؟ پری*ودی ؟ چرا ساکتی ؟ بهانه ی خوبی برام جور میکنه . می گم : آره ... مامان آقای رودریگز ( اینم جریانش مفصله ) زنگ می زنه . یه کم حرف می زنه . بعد هم گوشی رو می ده خدمتکارشون . کارایی که سن*یورا رودریگز می خواد ، بهش می گم و گوشی رو می ذارم . ساعت نزدیکای 11 می شه ، که از امور اداری می گن برم برای تمدید قرارداد . اوه اوه ... نمی دونم چرا این قدر پایه حقوقمو بردن بالا . می گن چون تا آخر سال فوق لیسانسمو می گیرم و چون مزدوج شدم ، می خواستن هوامو داشته باشن . می دونم همه ی اینا بهانه است . می دونم امسال به احتمال زیاد همش ماموریت می خوان بدن . می گم : من باید با حاجی حرف بزنم . می گن : قرارداد مشکل داره ؟ می گم : نه ...

یه ساعت بعد ، نشستم روبروی حاجی ( مدیرعاملمون ) پامو تکون می دم از استرس ، به چای روبروم نگاه می کنم . استعفام دست حاجیه . می گه : چی کم گذاشتم برات که می خوای استعفا بدی ؟ می گم : هیچی به خدا . می گه : شوهرت ایراد گرفته ؟ می گم : نه . می گه : به کارای خونه ات نمی رسی ؟ می گم : نه ... می رسم . می گه : استراحت نمی تونی بکنی ؟ می گم : اینا نیست . شوهرم مسئولیت زندگی رو انداخته رو دوش من . خسته ام ... می خوام بدونه من همیشه سرکار نمی رم . می گه : من کیو جای تو بیارم ؟ می گم : کلی آدم هستن که شرایط کار منو دارن . می گه : ولی مشتری ها با تو راحت بودن . می گم : چاره ای ندارم حاجی . می گه : سه ماه مرخصی برو ... استعفاتو قبول نمی کنم ... می گم : حاجی ... می گه : همین که گفتم ... برو قراردادتو امضا کن ...

حالا نشسته ام توی خونه ، روبروی کامپیوتر ، قهوه می خورم ، به این فکر می کنم که شام چی درست کنم ، مث همه ی زنهای خونه دار ... و از همه بهتر این که ، فرهاد صبح رفت سرکار ...