۴۲

ماه رمضونه . چند روز اول ماه رمضون مسافرت بودیم ...  مثلن تازه عروس و دامادیم . همه ی فامیل ، به جای مهمونی گرفتن ، افطاری می دن . دیروز خونه ی مامان خودم دعوت بودیم . امروز دعوت نداریم ، فردا خونه ی دایی ام ، جمعه خونه ی مادربزرگم ، شنبه خونه ی عمه ی فرهاد ... اول زنگ می زنن : جمعه خونه ی ما افطار دعوتین .

- ببخشید ما افطار جمعه خونه ی مادربزرگمیم . قبلن ایشون دعوت کردن .

- خب جمعه نه ، شنبه چی ؟ وقت دارین ؟

- بله ...

خلاصه این جوریه که وقتمون پره ! البته روزها رو هم می ریم برای خریدن لباس ! تو عمرم این همه مهمونی یه جا دعوت نشده بودم . ماه مهمونی خداست یا بنده هاش ؟






حقمون نیست ؟ حق ما نیست ، باد توی موهامون بپیچه ؟ حقمون نیست آفتاب به موهامون بخوره ؟ یاد اون روزهایی می افتم ، که زیر آفتاب ، توی اون سال های اول ، زل می زد به موهام و با جدیت می گفت : گلی ؟ تو موهات قرمز داری ؟ می گفتم چه می دونم ؟ حتما دارم !

حقمون نیست ، دراز بکشیم روی تخت ، بخوایم آفتاب بخوره روی پوست شکممون ؟ نه مایی که توی آپارتمان زندگی می کنیم ، و ساختمون همسایه روبرویی ، دقیقا چسبیده به ساختمون ما و وقتی اونا مهمون دارن ، ما می تونیم ببینیم غذا چی پختن و کنار مرغشون رو چطور تزئین کردن ، اون وقت چطور می شه پرده رو کشید و پوستو سپرد به آفتاب ؟ از استخر و بوی کلر متنفرم .

حق ما نیست که بخوایم لباس آستین کوتاه بپوشیم ، توی خیابون دوچرخه سواری کنیم ، یا این که وقتی چشممون خسته شد ، عینکمون رو بذاریم بالای سرمون ؟

این عکسو دیدم یه جوری شدم . حق ما خیلی چیزاست ، که همین طوری ازمون گرفته شده !