این پست کلافه کننده است . دوست دارین نخونین ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این پست خیلی طولانیه . دوست ندارین نخونین ...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۴۴

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۴۳

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۴۳

نمی دونم چی می خوام بگم . حرفی نیست . همش می ریم مهمونی . دوست ندارم . من فقط خونه ی ساکت خودمونو می خوام ، و چند ساعت تنها بودن . من خسته شدم از این لبخندای مسخره ، از این در گوشی حرف زدن ها ، از این که هی می شنوم : " مگه این دختره چی داشته که فرهاد رفته گرفتتش ؟ " از همه چی دیگه دارم خسته می شم . شاید هم به خاطر روزه گرفتنه که دیگه کلافه شدم . دلم خونه مون رو می خواد ، بشینم ، پا رو پا بندازم ، قهوه بخوریم و حرف بزنیم . ولی الان چی ؟ فرهاد ، هول هولکی از قزوین می کوبه می یاد، تا قبل از افطار برسیم جایی که دعوتیم . هر روز یه جا . روزهایی که هم که دعوت نداریم ، مادرشوهری مهمون دعوت کرده و باید بریم که مهموناشون منو ببینین. یه چیز شبیه برنامه ی دیدنی ها . شبا ، گاهی با لپ تاپ فرهاد آنلاین می شم خونه ی مادرشوهری اینا . همین . برای همینه نیستم . شاید بعد از ماه رمضون ، بیشتر پیدام شه . 

+ دوشنبه و سه شنبه ، روزهای مهمی توی زندگی ماست . برام دعا کنین .